مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست


رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست

ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش


ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست

با من مگو حکایت جمشید و افسرش


خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست

با دوست غرض حاجت خود چند می کنی


او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست

نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست


آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست

تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان


ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست

خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ


ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست